۳۱ تیر ۱۴۰۴
کد خبر: 4481
وحید قاسمی، مدیر موزه خیابان ولی‌عصر:

وقتی خانه دیگر نیست؛ معماری، جنگ و چیزی به‌نام بازماندن

ما معماری را معمولاً با ساختن می‌شناسیم. اما در ویرانه، در غیاب هر آن‌چه پیش‌تر بوده، نقش معماری چیست؟ آیا باز هم از ساختن می‌توان گفت؟ یا باید از بازیافتن، شنیدن، و بازسازی آن‌چه دیده نمی‌شود- اما حس می‌شود- سخن گفت؟ مدل‌هایی که آن معمار برای مردم ساخت، شاید چیز زیادی نداشتند، اما گویی چیزی را بازمی‌گرداندند. شاید همان حس ناپیدا اما اساسی: تعلق. از همین‌جا ذهنم رفت به تجربه‌های خودمان.

وقتی خانه دیگر نیست؛ معماری، جنگ و چیزی به‌نام بازماندن

روزن‌آنلاین؛ روایتی از معماری در غزه، خاطره‌هایی که دوباره به شکل خانه درآمدند، و پرسشی درباره نقش معماری در ساختن همبستگی، تاب‌آوری و حس تعلق در زمانه‌ی ویرانی. وقتی نوشته‌ی پیشینم در روزنامه شرق درباره طراحی با جنگ را برای دوست و همشهری‌ام آذین پیشوا که معمار دغدغه مندی است فرستادم برایم روایتی از اقدام یک معمار در غزه گفت. در میانه‌ی جنگ غزه، معماری به دیدار آوارگان می‌رود. خانه‌ای باقی نمانده است؛ تنها چادر، خاک، و خاطراتی از فضاهایی که دیگر وجود نداشتند. او پای روایت مردم نشست. از آن‌ها خواست خانه‌شان را تعریف کنند. گفتند: پنجره‌اش این‌جا بود، آشپزخانه آن گوشه، اتاق بچه‌ها ته حیاط. و بر اساس همین خاطرات، مدل‌هایی از خانه‌ها ساخت. تصویری از چیزی که دیگر نبود، اما هنوز در ذهن آدم‌ها زنده بود. نمی‌دانم چرا این تصویر رهایم نمی‌کند؛ شاید چون در آن، معماری فقط ساختن نبود؛ شنیدن بود. شنیدن کسی که تنها چیزی که از دست داده بود، «خانه» بود. و همین تصویر، پرسشی را در ذهنم زنده کرد:

نقش معمار در دل ویرانی چیست؟

ما معماری را معمولاً با ساختن می‌شناسیم. اما در ویرانه، در غیاب هر آن‌چه پیش‌تر بوده، نقش معماری چیست؟ آیا باز هم از ساختن می‌توان گفت؟ یا باید از بازیافتن، شنیدن، و بازسازی آن‌چه دیده نمی‌شود- اما حس می‌شود- سخن گفت؟ مدل‌هایی که آن معمار برای مردم ساخت، شاید چیز زیادی نداشتند، اما گویی چیزی را بازمی‌گرداندند. شاید همان حس ناپیدا اما اساسی:  تعلق. از همین‌جا ذهنم رفت به تجربه‌های خودمان.

در جنوب کشور، در مناطق جنگ‌زده، در مکان‌هایی که دیگر کامل نیستند اما هنوز نشانی دارند- نشانی از یک خانه، یک خیابان، یک محله- گاهی دیده‌ام مردم از کنار ویرانه‌ای رد می‌شوند و نگاهشان مکثی می‌کند. انگار آن فضا هنوز زنده است. انگار معماری، با همه‌ی فرسودگی‌اش، چیزی را نگه داشته. با خودم فکر کرده‌ام: می‌شود از این زنده‌بودن محافظت کرد؟ آیا معماری می‌تواند این مکث‌ها، این خاطرات پاره‌پاره را جدی بگیرد؟ می‌شود فضا را از نو ساخت، بی‌آن‌که حافظه‌اش را پاک کرد؟ شاید بشود، اگر معماری، نه محصول، بلکه فرایندِ شنیدن باشد؛ شنیدن مردم، شنیدن حافظه. شنیدن رنج، شنیدن امید. در چنین معماری‌ای، یک دیوار فقط دیوار نیست، سطحی از روایت است،لایه‌ای از خاطره. از این‌جا، معماری به چیزی بزرگ‌تر وارد می‌شود: حافظه‌ی جمعی.

ما در مکان‌هایی زندگی می‌کنیم که برایمان معنا دارند، نه فقط چون زیبا یا کاربردی‌اند، بلکه چون چیزی را نگه داشته‌اند. گاهی یک سقاخانه‌ی ساده، راه‌پله‌ای قدیمی، یا دیواری ترک‌خورده، حافظه‌ی یک خانواده یا یک محله را در خود دارد. این‌ها می‌گویند: ما این‌جاییم، ما این‌جا بوده‌ایم. اما میان این معماری معناگرا، و آن‌چه امروز بیشتر با آن روبه‌روایم، فاصله‌ای هست، شکافی که نمی‌توان نادیده‌اش گرفت. معماری امروز، در بسیاری از جاها، به فرم‌هایی جهانی و بی‌ریشه بدل شده، فرم‌هایی که می‌توان آن‌ها را از شهری به شهر دیگر برد، بی‌آن‌که تفاوتی حس شود؛ گویی چیزی از سرزمین، از اقلیم، از زندگی مردم، در آن‌ها حضور ندارد. می‌پرسم: آیا امروز هم می‌توان معماری را بازتاب فرهنگ دانست؟ آیا اگر چشم بسته وارد ساختمانی شویم، می‌توانیم حدس بزنیم در کجای جهان ایستاده‌ایم؟ یا همه‌چیز، از فرم تا مصالح، تکراری و قابل نسخه‌برداری شده‌اند؟ تاب‌آوری فقط ایستادگی در برابر زلزله یا بحران نیست. تاب‌آوری یعنی بعد از بحران، جایی برای بازگشتن باشد. جایی که آدم‌ها آن را به یاد بیاورند، آن‌را بشناسند، دوست داشته باشند و معماری، اگر بخواهد سهمی در این تاب‌آوری داشته باشد، باید دوباره به حافظه، به روایت و به فرهنگ بازگردد. در این نگاه، معمار تنها طراح فضا نیست؛ بلکه طراح امکان بودن است. کسی که می‌فهمد آن‌چه دیگران از دست رفته می‌دانند، هنوز می‌تواند زنده شود- در یک نشانه، در یک روایت، در یک بازسازی نرم و انسانی. و گاهی، معمار لازم نیست چیزی بسازد. فقط باید گوش بدهد و نشانه‌ای را زنده نگه دارد. معماری، اگر می‌خواهد چیزی بیش از ساختن باشد، باید دوباره به پرسش بازگردد، به تردید، به درنگ و شاید مهم‌تر از همه، به مشارکت. به گفت‌وگو با کسانی که فضا را زندگی می‌کنند، نه فقط مصرف. در این رویکرد، فضا دیگر پاسخِ یک مسئله نیست، مکان است. و پاسخ آن، نه در دفتر طراحی، که در کوچه، در حافظه‌ی یک زن، در صدای کودکی که می‌گوید «اون‌جا اتاق من بود»، در اشکی که آرام می‌ریزد وقتی کسی می‌گوید «اینجا همه‌چیزمون از دست رفت»

نمی‌دانم این‌ها را برای که می‌نویسم، شاید برای خودم، شاید برای معمارانی که هنوز بلدند گوش بدهند. شاید برای آن معمار غزه که هرگز او را ندیده‌ام، اما حس می‌کنم چیزی را نجات داد. شاید برای تمام خانه‌هایی که دیگر نیستند، اما هنوز کسی هست که آن‌ها را به یاد می‌آورد. این نوشته، پاسخ نمی‌دهد. فقط پرسشی است در دل راهی تاریک اما ضروری. آیا می‌توان معماری را دوباره به فرهنگ، به حافظه، به مردم، پیوند زد؟ نمی‌دانم. اما فکر می‌کنم باید امتحان کرد.

وحید قاسمی، معمار و مدیر موزه خیابان ولی‌عصر
دیدگاه شما
منتخب سردبیر