۲۱ مرداد ۱۴۰۴
کد خبر: 4521
یادداشت‌های «اینجا»

آرامستان، به قلم پویا حشمتی

قسمت شرقی گورستان را داده بودند به رجب. گفته بودند تا می‌تواند بکند. اوایل روزی چهار قبر این آخری‌ها تا شش تا هم رسیده بود؛ بزرگسال به عمق یک بیل و نصف دسته، خردسال همان یک بیل. زمین را که داده بودندنش، از هر گوشه‌اش پانصد قدم کجکی آمده بود، بیل را کوبیده بود وسط زمین. گفته بود هر چه که باشد یک قبر که سهمم می‌شود از چهل سال قبرکنی...

آرامستان، به قلم پویا حشمتی

یک - قسمت شرقی گورستان را داده بودند به رجب. گفته بودند تا می‌تواند بکند. اوایل روزی چهار قبر این آخری‌ها تا شش تا هم رسیده بود؛ بزرگسال به عمق یک بیل و نصف دسته، خردسال همان یک بیل.  زمین را که داده بودندنش، از هر گوشه‌اش پانصد قدم کجکی آمده بود، بیل را کوبیده بود وسط زمین. گفته بود هر چه که باشد یک قبر که سهمم می‌شود از چهل سال قبرکنی. بعد خواسته بود اول گور خودش را بکند که عطسه آمده بود و صبر، گذاشته بود قبرش را برای روز آخر. بعد، از مرکز زمین ده قدم به سه طرف رفته بود و سه تا قبر کنده بود، حلقه‌ی اول قبرها. فردا حلقه‌ی دوم و سوم و الباقی.  غروب که می‌شد، رجب می‌رفت می‌ایستاد مرکز زمین، بالای گور فرضی‌اش. حالا نسیم می‌وزید، خاک تازه کنده شده می‌پیچید توی هوا. رجب می‌چرخید و حلقه حلقه قبرها را تماشا می‌کرد. حساب می‌کرد چند گور دیگر بکند تمام می‌شود. 

دو - مثلاً امسال خیلی زیاد ترسالی است. آنقدر که ‌همه‌ی گورها پر شده لب به لب آب. مثلاً همه‌ی گورها را کاشی‌های لعابی آبی‌کرده‌اند. ماهی گُلی انداخته‌اند چندتایی که حالا شده چندصدتا. گورها را با لوله‌ها به هم وصل کرده‌اند تا ماهی‌ها با هم معاشرت کنند. ردیفی بین حوض‌ها درختان میوه است؛ زیرشان گُله‌ به گُله بنفشه و مینا. مثلاً یک روز بهار می‌شود، چشم تا کار می‌کند شکوفه‌ی گیلاس‌ هست و زردآلو. از بالا که نگاه کنی یک دایره پر از سبز و آبی و شکوفه. 

سه - «م» همان روز اول کشته شد. با پهباد، بمب، موج انفجار، اصلأ ترس، فرقی می‌کند؟ «م» به احتمالِ نود و هشت درصد دو پا و دو دست و دو چشم و بقیه اعضا و جوارحِ انسان را داشت. به احتمال چهل و هشت درصد زن بود و اگر زن نه، حتمن مرد. شاید بزرگ‌سال بود شاید کودک. شاید نظامی شاید نه. چه فرقی می‌کند؟ حالا «م» یک انسان نزیسته است، یک نَفَس بالا نیامده، چند آرزوی محقق نشده.  شاید «م» رد شده باشد یک روز از کنار یکی از ما جای شلوغ شهر. شاید توی چشم‌های کسی چیزی دیده که هیچ‌کس ندیده است تا آن لحظه. شاید زیر گلوی بچه‌اش را که بو می‌کشیده درد و غصه می‌رفته جای دور. شاید زیر گلویش را که بو می‌کشیدند درد و رنجشان پر می‌کشیده و می‌رفته یک جای دور. حالا «م» یک انسان نزیسته است، یک تجربه‌ی نصفه نیمه، یک آغوش یک نفره. 

چهار - همه‌شان تمام شدند، مانده همان قبر مرکز زمین. شب، روشن است از بس که فرض کردیم «این موشک‌ها ستاره‌ن». کلنگ اول را میزند رجب. صدای پدافند بلند می‌شود؛ با دومی صدای بمب‌ها. کلنگ سوم بمب و موشک و پدافند. رجب می‌کَند. این زمین ده بار کلنگ برمی‌دارد هفت بار بیل؛ بعد دوباره از اول کلنگ. حالا زمین می‌لرزد. صدای شغال و پدافند و بمب و موشک می‌آید. رجب می‌کند. صدای مویه‌ی زن و شغال و پدافند و بمب و موشک می‌آید. برای بزرگسال یک بیل و نصف دسته‌اش. رجب می‌کَند. صدای جیرجیر قرقره‌ی چاه، مویه‌ی زن، شغال و پدافند و بمب و موشک. صدای گریه‌ی بچه و مویه‌ی زن و قرقره و …

شب، روشن است. آخرین کلنگ، آخرین بیل. یک‌ بیل و نصف دسته‌‌اش عمق. می‌لرزد. انگار زمین دارد توی خودش می‌جوشد. رجب ایستاده بالای قبرش. انگار که ماهی‌ها بجهند بیرون از گورها، مثل گلوی بریده‌ی گوسفند خون می‌جهد از قبرهای خالی. آتشفشان خون می‌جهد از زمین. رجب دست‌هایش باز رو به آسمان انگار دعای باران می‌خواند. حلقه به حلقه خون می‌جهد از زمین کنده شده. حالا موشک دارد سقوط می‌کند وسط مرکز زمین./   اینجا

دیدگاه شما
منتخب سردبیر