چرا سفر مهم است؟ یادداشت بابک شکوفی
در مجموعه نوشتههای دوازدهگانهای که اولین قسمت آن را میخوانید، از دوازده مفهوم مهم در زندگی امروز صحبت خواهم کرد که در طول سفرهایم به درک جدیدی از آنها رسیدهام. هر قسمت این مجموعه با چند عکس منتخب از آرشیو شخصیام از سفرها همراه خواهد بود که تکمیل کنندهی معنای مفهومی و حسی متن است. اهمیت این عکسها به لحاظ انتقال معنای حسی کمتر از متن نیست.
بابک شکوفی - معمار
فقط یازده سالم بود که سفر به بیست و دو سالگی1 را خواندم و دلم چنان آتش گرفت که هنوز میسوزد. آن کتاب کوچک، روایتی حماسی از دو دوست نوجوان پانزده ساله بود که به سودای دریای مازندران با دوچرخههایشان راهی شمال میشوند و در مسیر با چنان ماجراهای پیش بینی نشدهای مواجه میشوند که بارها از خود میپرسند: آیا به رفتنش میارزید؟ ولی ادامه میدهند و داستان با صحنه ای که آن دو دوست با تنی خسته ولی روحی درخشان در دریا غوطه میخورند به پایان میرسد. بیست و دوسالگی در آن کتاب نماد بلوغ و بزرگسالی بود که آن دو نوجوان پانزده ساله به مدد تجربهی آن سفر حماسی با دوچرخه به آن جهش کردند.
دروازه آمرسفورت، اوترخت، هلند
بزرگتر که شدم فهمیدم که ساختار آن داستان دقیقاً از یک کهن الگوی اسطورهای تبعیت میکند که در همهی فرهنگهای باستانی به اشکال گوناگون تکرار شده است.
کهن الگوی سفر قهرمان که از سه بخش اصلی تشکیل شده: 1- جدایی 2- تشرف 3- بازگشت.
در مرحلهی جدایی، شاهد دلکندن دردناک قهرمان از محیط امن و آشنایش (خانواده و زادگاه ) هستیم و نهایتاً دل به دریای ناشناختهها زدنش. مرحلهی دوم (تشرف)، ماجراهای او در جهان ناشناختههاست که مستلزم عبور از منازل مختلف و تجربهی سختیهای پیشبینی نشده است که به تحول درونی قهرمان و تولد شخصیت جدید او منتهی میشود. در مرحلهی آخر قهرمان به زادگاهش برمیگردد ولی دیگر همان آدم قبل از سفر نیست. گیلگمش آشوری، بودای هندی و کورش ایرانی پیش از دست یافتن به مقام معنویشان، همین الگوی جدایی از محیط امن اولیه و سپس تجربهی ماجراهای در پی آن و نهایتاً بازگشت را تکرار میکنند. انگار دستیابی به روشنبینی و کشف معناهای بدیع زندگی مستلزم انتقال گرانیگاههای معنایی به مرزهای تازه و محدودههای تجربه نشده است. بر همین اساس ارسطو و برخی دیگر از فلاسفهی یونان باستان بارها از مفهومی به نام Eudaimonia نام میبرند که منظورشان نوع خاصی از شادی پایدار و رشد و شکوفایی روح است که از یافتن معناهای جدید در زندگی ناشی میشود.
آلن دوباتن در کتاب هنر سیر و سفر The art of travel2 یادآوری میکند که در ورای علاقهی ما به سفر، جستوجوی جنبههای متفاوت حقیقت و کشف معناهای جدید در زندگی نهفته است و میتوان این علاقه را به عنوان کلیدی برای درک مفهوم Eudaimonia در نظر گرفت. او به رسالهای یونانی با عنوان "در باب متعالی بودن" که در قرن دوم میلادی نوشته شده اشاره میکند. در این رساله حس ناب "امر متعالی" که مسافر در بدو ورود به طبیعت بکر و ناشناخته تجربه میکند، مورد بررسی قرار گرفته است. همین نوع جستجوی "امر متعالی" بعدها دستمایهی جنبش رمانتیسیم قرن هیجدهم و نوزدهم اروپا و محرک خلق آثار هنری و فلسفی چشمگیر گردید. دوباتن در این کتاب میکوشد تا به انسان مدرن نشان دهد چطور میتواند از خود عبور کند و سفر را به نوعی تجربهی روحانی برای بازیابی معناهای جدید بدل کند و این ما را به یاد یکی از شاهکارهای ادبیاتمان یعنی منطقالطیر عطار میاندازد که شرح سفر اسطورهای مرغانی است در جستجوی معنای خود.
سفر در زندگی امروز از یک جایگاه بسیار مهم دیگر هم برخوردار است و آن نقش نجات بخشی است که در شکستن روزمرگی ایفا میکند. منظور از روزمرگی هم همان هیولایی است که از ورای کار و زندگی تکراری و کلیشه ای در شهرهای بزرگ امروز، همهی هستی ما را بیرحمانه میبلعد.
سفر چون ما را در موقعیتهای تازه قرار میدهد، امکان متفاوت و غیرکلیشهای نگاه کردن به پدیدههای جهان را فراهم میکند. حتی به ما یاد میدهد که پدیدههای آشنا را با نگاهی تازه ببینیم تا بتوانیم زیباییهایشان را دوباره و عمیقتر کشف کنیم و به این ترتیب به آشنایی زدایی از پدیدههای آشنا بپردازیم که یکی از کلیدهای بنیانی و تکنیکهای مهم در هنر است. این حقیقت را هوشنگ سیحون خیلی خوب میدانست که برای اولین بار دهها سال پیش دانشجویان معماری را به سفر و ایرانگردی برد و از آنها خواست که زیباییهای ناب تازه کشفشده را طراحی و کروکی کنند.
من هم ایرانگردیهایم را از اوایل دوران دانشجویی شروع کردم و بارها اشکم در مقابل زیبایی بیبدیل میراث معماریمان جاری شد. به خاطر دارم که در همان ایام در سفری که به اردستان و زواره رفته بودم چنان مجذوب زیبایی مینیمال بدون تزِئینات اضافی و تک رنگ و تک مصالح فضاهای کهن شده بودم که گشتوگذارم در آن حاشیهی کویر را تقریباً تا پایان رسیدن پولهایم ادامه دادم و زمانی که به خانه برگشتم تنها چند سکه ته جیبم باقی بود. بعدها که وارد کار و زندگی جدی حرفهای شدم، باز هم سفر جایگاه مهماش را برایم حفظ کرد و سنگینترین فشارهای کاری در پیچیدهترین و پردردسرترین پروژهها که گاهی هفتههای متوالی تا ساعتها پس از نیمه شب ادامه پیدا میکرد را به امید سفری که برای بعد از تحویل پروژه برنامهریزی کرده بودم تحمل میکردم.
چیزی در درونم بود که خرید تجربه را از خرید ماده برایم جذابتر می کرد و به همین دلیل به جای این که مثلاً ماشینم را یک مدل جدیدتر کنم ترجیح میدادم به سفر به جاهای جدید بروم و در این سفرها بود که به مرور فهمیدم چقدر آدمها در همه جای دنیا در عمیقترین لایههای روانیشان شبیه یکدیگرند بهخصوص در عمیقترین غمهایشان. در نتیجه مرز خودی و غیرخودی برایم کمرنگ شد.
حومه پروجیا، توسکانی، ایتالیا
سفر در زندگی بسیاری از شخصیتهای تاریخی که به هر دلیل تحسینشان میکردم هم نقش مهمی داشت. مثلاً معمار سینان (معمار ارشد سلطان سلیم و سلطان سلیمان عثمانی) که در طول زندگی پرماجرایش هم جنگاور (افسر) بود و سابقهی فرماندهی واحدی از ارتش عثمانی در نبرد جزیرهی رودس را در کارنامه داشت و هم جهانگرد بود و هم معمار (چه ترکیب فوقالعاده ای !) ، پیش از ساخت مهمترین آثارش سفرهای طولانی به ایران صفوی و مصر را تجربه کرده بود و بر اساس زندگی نامهی خودنوشتش3 نه تنها از بناهای فاخری که در آن سفرها بازدید کرده بود بلکه حتی از دقیق شدن در ویرانههای آثار باستانی هم چیزهای فراوان آموخته بود. او نهایتاً این آموزهها از معماری ساسانی تا سلجوقی را در ظرفی به نام معماری عثمانی بازتعریف کرد. یعنی در گونهی خاصی از معماری که نتیجهی همجوشی fusion معماری بیزانسی (روم شرقی) با معماری ایرانی است و بهاین ترتیب سینان موفق شد بزرگترین شاهکارش یعنی مسجد سلیمیه ی ادرنه (حدود دویست کیلومتری غرب استانبول) را طراحی و اجرا کند که به نظر نگارنده آنچه در حوزهی آکادمیک، معماری اسلامی نامیده میشود را به لحاظ تکنیکهای تعریف فضا به نقطهی اوج نهایی و تاریخی خود رساند.
معمار سینان و بسیاری چهرههای تاریخی و اسطورهای که از آنها نام بردم، پیش از تولد دوباره به سرزمینهای دور سفر کردند ولی آیا همیشه برای سفر باید به افقهای دور نظر کرد؟ من سابقاً چنین فکر میکردم تا روزی که بهروز وثوقی با بازی درخشانش در فیلم کندو4 (اثر فریدون گله) به من یاد داد که انسان میتواند پرماجراترین و عمیقترین سفرها را نه در سرزمینهای دور بلکه در همان شهر زادگاهش تجربه کند. درونمایهی این فیلم همان کهن الگوی اسطورهای سفر قهرمان است ولی این بار با یک قرائت مدرن در شهری معاصر یعنی تهران.
ابی (بهروز وثوقی) که تازه از زندان آزاد شده و در شهرِ در حال مدرن شدن ولی بیرحم تهران هیچ جایگاهی برای خود نمیبیند، در یک شرطبندی تعهد می کند که از راه آهن (جنوب شهر) تا تجریش (شمال شهر) در کافهها بنوشد و بخورد و هیچ پولی هم پرداخت نکند. قهرمان زخمخورده و فاقد هویت برای بازیافتن هویت و جایگاه ربوده شدهاش یک سفر درون شهری را آغاز میکند. سفری که در آن با الگوهای آشنای سفرهای اسطورهای مواجهیم: قهرمان برای شروع سفر و ادامهی آن نیاز به کمک یک مرشد دارد (آق حسینی با بازی بهیادماندنی داوود رشیدی) و پیش از سفر به حمام میرود (مناسک غسل) و در طول راه از هفت کافه عبور میکند (هفت شهر عشق عطار و هفت خوان رستم). او به مرور کافههای مأنوس جنوب شهر را پشت سر میگذارد و وارد کافههای نامأنوس و برای او خطرناک شمال شهر میشود و از هر کافهای خستهتر و زخمیتر و البته مستتر خارج می شود. او در حقیقت مقابل خودش ایستاده و باید با خودش روبرو شود و به پایان هفت خوانش برسد. ابی پس از خروج از آخرین کافه مثل همهی داستانهای اسطورهای ارمغانی به همراه دارد: یک صندلی به عنوان نمادی از جایگاه در شهری بیرحم که در آخر فیلم با تنی زخمی ولی روحی خشنود در وسط خیابان به رویش مینشیند و میگوید "الهی شکرت".
فیلم کندو که یک بازخوانی مدرن از اسطورهی کهن سفر قهرمان بود به من یادآوری کرد که میتوان به پرماجراترین و عمیق ترین سفرها رفت، نه در سرزمینهای دور بلکه در همین تهران و این یافته دستمایهی یکی از تجربیات منحصربفرد زندگیام شد که تا امروز مثل یک راز آن را نگهداشته بودم.
سالها پیش که روحم از آشوب جهان خسته و درمانده بود ناگهان فکری رهاییبخش به سرم زد. تصمیم گرفتم در آن نیمسال به جای هفتهای یک روز تدریس طراحی معماری در دانشکده که مرا یک روز کامل در هفته از دفتر کارم دور نگهمیداشت، به سفرهایی متفاوت و تنها، با هیئتی ناشناس به اعماق تهران دست بزنم. به این دلیل میگویم ناشناس که در آن نیمترم همه در آن روز هفته که تلفنم از صبح تا عصر خاموش بود گمان میکردند در دانشکده مشغول تدریسم و هیچکس نمیدانست در حقیقت کجا هستم. گم بودن در میانهی جهان-شهر تهران موقعیتی عجیب و استثنایی بود که در آن ترم هفتهای یک روز تجربه کردم. روزهایی که هر کدام یک سفر بود، نه فقط به دل تهران بلکه به اعماق دل خودم.
راز این سفرهایم را آن زمان فقط یک نفر میدانست که بعدها همسرم شد. کسی که برای او هم مثل من خریدن تجربه از خریدن ماده خواستنیتر بود و در همان ابتدای زندگیمان به من گفت که سفررفتن و دیدن نادیدهها برایش از انباشتن مادیات لذتبخشتر است. پس همان ابتدا همهی باکهای ماشینهای آینده را پر کردیم، همهی لاستیکهای دوچرخههای آینده را باد زدیم، زین بر پشت همهی اسبهای آینده گذاشتیم و زدیم به جاده.
ساحل وولاگمنی، آنیکا، یونان
-
منابع مورد اشاره در متن:
- تنکابنی، فریدون (1355)، سفر به بیست و دو سالگی، تهران: نشر کتاب رز
- دوباتن، آلن (2002)، هنر سیر و سفر، ترجمه امامی،گلی (1400)، تهران: نشر نیلوفر
- چلبی، ساعی مصطفی (1595) ، تذکره البنیان و تذکره الابنیه (خاطرات معمار سنان) ، ترجمه سلطانی، مهدی (1396)، تهران: نشر فرهنگستان هنر
- فیلم کندو به کارگردانی فریدون گله، 1354، محصول سییرا فیلم